سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اندر باب اعتماد به جوانان

ارسال‌کننده : مریم در : 86/8/2 9:55 صبح

چند روز پیش داشتم طبق معمول ساعت 4 خسته و کوفته از دانشگاه بر می گشتم.یه خانوم پیری توی اتوبوس کنارم نشسته بودند.ایشون از من پرسید که می خوام برم پل مدیریت کدوم ایستگاه پیاده بشم؟

گفتم ایستگاه آخر.بعدش پرسیدم: کجای پل مدیریت می خواین برید؟

جواب دادند:بانک پارسیان.یه ذره فکر کردم دیدم من صد دفعه سرتاسر پل مدیریت رو گز کردم ولی بانک پارسیان ندیدم.گفتم:خانوم ببخشید می شه آدرستون رو ببینم.آدرس نوشته بود خ سعادت آباد نرسیده به پل مدیریت.گفتم که خانوم این بانک توی مدیریت نیست باید پیاده که شدید از کوچه ها برید تا به خود خ سعادت آباد برسید.خانوم سالمند گفت من چه جوری برم گم می شم و این جور حرفها .منم گفتم با من بیان ،منم مسیرم همون طرفه.

دیگه داشتیم به توافقات نهایی با خانومه می رسیدیم که نزدیک ایستگاه یه خانوم پیر دیگه که در عرض ما روی صندلی های اون دست نشسته بود (و البته حتی سواد نداشتند آدرس نوشته شده رو بخونند) گفتند:با این نری ها!هیچی حالیش نیست.می ری گم می شی.بشین من خودم می برمت اونجا.

من رو می گی شوکه.دهنم باز مونده بود .خانوم پیر شماره 2 همین جوری داشت می گفت که دیگه آره این جوونا آدرس بلد نیستند که هیچ جا رو نمی شناسند.اینم الکی می گه بیا خودم می برمت بانک پارسیان پل مدیریت.خانوم پیر شماره 1 هم به علامت تایید سرشون رو تکون می دادند و خطاب به خانوم پیر شماره 2 گفتند: خوب شد من شما رو دیدم وگرنه می رفتم گم می شدم.

من همین جوری داشتم پرپر می زدم.گفتم بابا!خانوم جون!من بیست ساله اینجا زندگی می کنم همه ی این دور و ور ها رو می شناسم اصلا پل مدیریت بانک نداره.بیاین من خودم تا دم در بانک می برمتون.خانوم پیر شماره 2 گفتند:بی خود می گه به حرفش گوش نکنی ها.من خودم می برمت.

خلاصه از ما اصرار و از خانوم های سالمند انکار تا اینکه رسیدیم ایستگاه.برای آخرین بار به حالت خواهش پرسیدم:خانوم با من نمی یاین؟!خانوم پیر شماره 2 جواب داد:نه خودم می برمش.جوابی نداشتم غیر از اینکه به خدا سپردمشون.دیگه خودتون تا آخر قصه برید...

فکر کن این همه سال می ری درس می خونی،شونصد سالم یه جا زندگی کردی بعد همین جوری یکی تو اتوبوس بهت بگه این بی خود می گه هیچی حالیش نیست.تمام اتوبوسم نگات کنند و بهت بخندند.اَ اَ اَه خیلی حرفه ها!

البته مورد من خیلی خوب بودها یکی از دوستای من سال آخر پزشکیه توی یه درمانگاه طرحش رو می گذرونه.یه آقای پیری بهش گفته بود من 70 سال از خدا عمر نگرفتم که توی جوجه بیای به من بگی داروهام رو چه جوری باید مصرف کنم.بعد هم به سرپرستار گفته بودند دیگه هیچ کی نبود این بچه رو گذاشتید جای دکتر!




کلمات کلیدی :